گر نشد امروز عدالت روز محشر ميشود
محمد عارف يوسفی محمد عارف يوسفی

كس نميداند خدايا چه مقدر ميشود

گه خری سرميشود گاهی سری خرميشود

جای آب اگر ببارد آسمان باران عطر

خارهرزه نيز چو ريحان خوش معطر ميشود

گر نخ قدرت به دست ابله و نادان رسد

خبره گان خانه نشين نادان مقرر ميشود

آب و رنگ اينجا چنان با همدگر آميختند

كس نداند از كدامش دامنش تر ميشود

حرف شناختن مظهرانديشهء بهتر بود     

 فرق يك حرف گر نباشد كافه كافر ميشود

مستی چشمان غفلت، كرده است افسون خويش

چون به بیراهه رویم  شیطان مظفر میشود

آسمان بيند كه ما در دشت و صحرا ميرويم

ما زپا افتاده باشيم تا ره آخر ميشود

رهرویم ما در پی آن رهروان رفتگی

چونکه هر روزی به نوبه شام وسحر ميشود

ابر و كوه و بحر و بر گريند چو چشم داغدار

نوح را بيدار كنيد طوفان مكرر ميشود

گر چه حق باشد فغان آن مدعی بيچاره را

چون به ذوق دل نباشد گوشها کر ميشود

تا كه قدرت دارد اين قوم زبون ظلم ميكند

گر به دادگاه ميبرندش باز كبوتر ميشود

گر خدا يک شمۀ از قهر خود نازل كند

سلطنت را وا رهد شاه نيز قلندر ميشود

درقضاوت زيرپاکردند چو انصاف را قضات

گر نشد امروز عدالت روز محشر ميشود

در دل شب گر كسی اشك نياز جاری كند

آخرت اشك نيازش آب كوثر ميشود

جنت و دوزخ بنا شد از براي نيك و بد

صرف خدا داند که را و چه ميسر ميشود؟

يوسفی ميكن توكل بر رب يكتای خويش

همه چيزحسب رضای ذات اکبر ميشود

 

 

 

 

بيست و پنجم اپريل 2008

25-04-2008

 

 


April 27th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان